: 83
1401/11/08
پرونده پیراپدری | صفحه سوم
روایت هنرمند از پدرش، قسمت اول: «ثمین باغچه‌بان»
روایت هنرمند از پدرش، قسمت اول: «ثمین باغچه‌بان»

او اولین مربی مبتکر الفبای ناشنوایان، صاحب نخستین مدرسه و کودکستان ناشنوایان و همچنین نخستین مؤلف و ناشر کتاب کودک در ایران است. متولد ایروان بود و از سی و چهار سالگی به تبریز مهاجرت کرد و آنجا با وجود تمام سختگیری‌ها اولین کودکستان ایران را دایر کرد: «باغچه‌ی اطفال». میرزاجبار عسگرزاده را از زمان تأسیس باغچه‌ی اطفال، «جبار باغچه‌بان» نامیدند! پسر او ثمین باغچه‌بان موسیقی‌دان و مترجم ایرانی است. او در کتاب «چهره‌هایی از پدرم» توصیفات بسیاری از شخصیت شگفت‌انگیز جبار باغچه‌بان نقل کرده است.

مجله میدان آزادی: گاهی هنرمندان در خاطراتشان تصاویری رنگی و زنده از پدر خود دارند که بازخوانی آن‌ها می‌تواند بدیع و مغتنم باشد و ما را با قسمتی از جهان خانوادگی آن هنرمند و تصویر و تاثیری که از پدر و معنای پدری گرفته‌اند آشنا کند. ما در پرونده‌ی تازه و در ستون «روایت هنرمند از پدر» به این خاطرات خواهیم‌پرداخت. سومین صفحه پرونده پیراپدری اختصاص دارد به مرور بخشی از خاطرات «ثمین باغچه‌بان» از پدرش، «جبار باغچه‌بان»:

او اولین مربی مبتکر الفبای ناشنوایان، صاحب نخستین مدرسه و کودکستان ناشنوایان و همچنین نخستین مؤلف و ناشر کتاب کودک در ایران است. متولد ایروان بود و از سی و چهار سالگی به تبریز مهاجرت کرد و آنجا با وجود تمام سختگیری‌ها اولین کودکستان ایران را دایر کرد: «باغچه‌ی اطفال». میرزاجبار عسگرزاده را از زمان تأسیس باغچه‌ی اطفال، «جبار باغچه‌بان» نامیدند! پسر او ثمین باغچه‌بان موسیقی‌دان و مترجم ایرانی است. او در کتاب «چهره‌هایی از پدرم» توصیفات بسیاری از شخصیت شگفت‌انگیز جبار باغچه‌بان نقل کرده است که خاطره‌ی زیر یکی از آن‌هاست:

https://azadisq.com/Portals/0/images/content/1401/%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%20%D8%A8%D8%A7%D8%BA%DA%86%D9%87%20%D8%A8%D8%A7%D9%86.jpg?ver=aGZ30VU0huMm6by_jhTYXA%3d%3d
عکسی قدیمی از جبار باغچه‌بان

«حوض ما فراوان ماهی داشت، از این ماهی حوضی‌های سرخ یا تیره‌رنگ. اما میان آن‌ها یکی بود، بزرگ‌تر از سه‌‌چهار‌ برابر آن‌ یکی‌ها. رنگ این ماهی سفید عاجی، زیر شکم و گرده‌اش صورتیِ کم‌رنگ و روی تنش خال‌های تک‌وتوکی مثل پولک‌های گلی‌رنگ، پاشیده شده بود. این ماهی حوضی‌های فسقلی هیچ وقت دوروبر او نمی‌پلکیدند، چون خودشان قدرت او را می‌دانستند. او هم هیچ وقت به آن‌ها رو نمی‌داد، چون آن‌ها را داخل ماهی نمی‌دانست. او ماهی‌ بود، اما ماهیِ این حوض‌ها نبود. او ماهی استخرهای بزرگِ خانه‌ها و باغات ییلاقی بود که با آب برف بلوریِ کوهستان‌‌ها پر می‌شدند، نه با آب کثیف و گل‌آلود جوی‌های کنار خیابانی، که یک ماه نشده کرم می‌گذاشتند، خاکشیر می‌بستند، لجن می‌گرفتند.

پدرم این ماهی را خیلی دوست داشت. هر وقت به خانه می‌آمد، قبل از اینکه بیاید تو یا برود سرِ کلاس، یک دقیقه‌ای کنار حوض می‌ایستاد و سرگرم تماشای او می‌شد. ... یک روز آب حوض را کشیده و لجن‌ها را خالی کرده بودم توی باغچه. لجن کف باغچه را پوشانده بود. این لجن‌ها دو روزی که آفتاب می‌خوردند، خشک می‌شدند و به‌صورت کود در می‌آمدند.

بعد از آبِ حوض‌کشی، رفتم سراغ میز نجاری‌ام. دو ساعتی نجاری و مشبک‌کاری کردم. وقتی مادرم ما را صدا کرد که برویم سر سفره، سه ساعتی می‌شد که ‌آب حوض را خالی کرده بودم.

رفتم سر سفره. داشتیم ناهار می‌خوردیم که پدرم وارد حیاط شد. وقتی دید آب حوض خالی شده، رفت سراغ لگن ماهی‌ها، اما ماهی سفید و صورتی را در میان ‌آن‌ یکی‌ها ندید. مرا صدا کرد و گفت «ماهی‌بزرگه کجاست؟» یک‌هو یادم آمد که من اصلاً ماهی‌بزرگه را ندیدم. معلوم بود که قاطیِ لجن شده و حالا خیلی وقت است که در یک گوشه‌ی باغچه، زیر لجن‌هاست و خیلی وقت است که مرده. پدرم رفت کنار باغچه. این گوشه و آن کنار را نگاه می‌کرد.
مادرم چند بار او را برای ناهار صدا کرد. او هم در هر بار جواب داد «من حالا ناهار نخواهم خورد.» مادرم گفت «معلوم نیست چه‌کار می‌خواد بکنه.» ما ناهار می‌خوردیم و پدرم را تماشا می‌کردیم.

پدرم کفش و جورابش را درآورد، دم‌پاهای شلوارش را هم بالا زد و رفت توی باغچه. مادرم، یک بار دیگر او را صدا زد و گفت «ناهار سرد شد. می‌خوام سفره‌ رو جمع کنم.» پدرم جواب داد «من امروز نان و ماست خواهم خورد. تو سفره را جمع کن.» مادرم گفت «یه چیزی به سرش افتاده، دیگه هیچ ‌کسی نمی‌تونه جلوش رو بگیره.»

لجن و گل تا مچ پایش بود. توی باغچه هی بالا و پایین و این گوشه و آن کنار رفت. گاهی با دستش، گاهی با پایش لجن را زیرورو کرد و بالاخره ماهی‌بزرگه را پیدا کرد و از زیر لجن درآورد.

پدرم مرا صدا کرد و گفت یک لگن آب برایش ببرم. من هم یک لگن بزرگ بردم گذاشتم کنار حوض. بعد از شیر حوض سطل را آب کردم و خالی کردم توی لگن. پدرم ماهی را انداخت توی لگن. ماهی یک‌پهلو آمد روی آب. من گفتم «سه ساعت شد که آب حوض رو خالی کردم. این ماهی مرده.» پدرم گفت «شاید نمرده باشد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی. این‌ور و آن‌ورش را فشار می‌داد. شکمش را فشار می‌داد، سینه‌اش را فشار می‌داد. گاهی پهلوها و گاهی شکمش را مالش می‌داد. زیر گوش‌‌هایش یک جایی را که زور می‌داد، دهان ماهی باز می‌شد. تا ولش می‌کرد بسته می‌شد، درست مثل گل میمون. وقتی ماهی را به حال خودش ول می‌کرد، یک وری می‌آمد روی آب. گفتم «بابا، این ماهی سه ساعت بیشتره که مرده.» پدرم گفت «به‌نظرم هنوز جان دارد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی.

حوصله‌ی من سر رفت. رفتم توی اتاق. مادرم گفت «داره چه‌کار می‌کنه؟» گفتم «می‌خواد ماهیِ مرده رو زنده کنه.» مادرم گفت «خیلی یه‌دنده‌س. به سرش افتاده که این ماهی رو زنده کنه، دیگه تا شب هم دست‌بردار نیست، آخه ماه‌ىِ مرده هم زنده می‌شه؟»

بیست‌ دقیقه‌ای بعد صدای پدرم بلند شد. می‌گفت «این ماهی زنده خواهد شد، این ماهی هنوز جان دارد.» من دویدم توی حیاط. پدرم با دست چپش ماهی را گرفته بود و با انگشت شست و سبابه‌اش، زیر گوش‌های ماهی، یک جایی را فشار می‌داد و ول می‌کرد. دهان ماهی مثل یک گل میمون باز و بسته می‌شد، با آن یکی دستش هم شکم و پهلو‌های ماهی را مالش می‌داد. گاهی یک دو چکه لجن سیاه‌رنگ از دهان ماهی بیرون می‌ریخت. پدرم می‌گفت «شکم و جهاز تنفسی این حیوان پر از لجن شده و او را خفه کرده. باید لجن‌ها را درآورد.»

پدرم با شوق بیشتری به کارش ادامه داد. گاهی ماهی را به حال خودش روی آب ول می‌کرد. ماهی بی‌حرکت و یک‌‌پهلو می‌آمد روی آب، اما پدرم دست‌بردار نبود. باز به کارش ادامه داد و ادامه داد. آن‌قدر لجن از دهان ماهی بیرون ریخت که آب لگن تیره شد. آب‌ لگن را عوض کردیم. کم‌کم آب تمیز و حباب‌های ریز از دهان ماهی درمی‌آمد. این‌ بار وقتی پدرم ماهی را به حال خودش ول کرد، ماهی باز یک‌پهلو آمد روی آب، اما حالا خودش مثل یک تلمبه‌ی کوچک و خودکاری که لوله‌هایش لجن گرفته باشد، به کار افتاده بود و آخرین باقیمانده‌های لجن را از دهانش بیرون می‌ریخت. بعد، کم‌کم باله‌هایش به‌نرمی آب را پس می‌زدند و او را که هنوز بی‌حال و یک‌پهلو روی آب افتاده بود، به این‌ور و آن‌ور می‌بردند.

من داد زدم «ماهی زنده شد، ماهی‌بزرگه زنده شد.» ثمینه و پروانه دویدند و آمدند. مادرم هم آمد. ماهی داشت یک‌پهلو شنا می‌کرد و توی لگن دور می‌زد. پدرم داشت می‌خندید.

مادرم حیرت‌‌زده نگاهی به ماهی و نگاهی به پدرم کرد و گفت «نگفته بودم خیلی یه‌دنده‌س؟… می‌دونستم تا این بدبخت رو زنده نکنه، دست از جونش ور نمی‌داره!» خنده‌مان گرفت. بعد مادرم با یک آفرین شوخکی او را تشویق کرد و گفت «ای بلا…» ما هیچ وقت ندیده بودیم مادرم این‌جور زنانه و شوخ به پدرم چیزی گفته باشد. مثل اینکه پدرم هم نشنیده بود، چون این «ای‌ بلا» گفتن مادرم، بهش خیلی مزه کرده بود. گفت «صفیه، این که کاری نبود. این ماهی اگر هنوز جان نداشت، زنده نمی‌شد. زنده کردن او فقط یکی دو ساعتی زحمت داشت و یک جو هم امید و همت می‌خواست. من در عمرم گاهی کارهای سخت‌تر از این هم کرده‌ام، اما هیچ ‌وقت به من «ای ‌بلا» نگفته بودی. این «ای ‌بلا» گفتنت خیلی چسبید، خیلی خوشم آمد. مثل این است که در مقابل یک زحمت یک‌ساعته، مزد خوبی گرفته باشم.»»

https://azadisq.com/mag/ID/83
حق انتشار محفوظ است © میدان آزادی